سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] به سخنى که از دهان کسى برآید ، گمان بد بردنت نشاید ، چند که توانى آن را به نیک برگردانى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :6
کل بازدید :37836
تعداد کل یاداشته ها : 14
103/9/1
1:59 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود صاحب نظر[103]
پندار ما این است که ما مانده ایم شهدا رفته اند،اما حقیقت آن است که زمانه ما را با خود برده است وشهدا مانده اند این بهترین حرفی است که می توانم از قول سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی دز زابطه با خود بنویسم .

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
شهادت[4] فروردین 91[2]
پیوند دوستان
 
همرا ه با چهارده معصوم(علیهالسلام) ویارانشان لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی) عکس و مطلب جالب و خنده دار موعود هادی قیدار شهر جد پیامبراسلام وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید) چلچراغ شهادت ►▌ استان قدس ▌ ◄ نغمه ی عاشقی جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی .: شهر عشق :. پایگاه اطلاع رسانی سیدمحمدجواد حسینی تبار سایت روستای چشام (Chesham.ir) شیخا ابـــــــــــرار علمدارمظلوم رازهای موفقیت زندگی هدهد عشق پنهان شهید شلمچه گروه اینترنتی جرقه داتکو سرگرمی عشق یعنی ... نم نم باران کبوتر حرم ادبیات عدالت جویان نسل بیدار مذهبی-سیاسی-فرهنگی فرهنگی - مذهبی احساس ابری فهادانــ گمشده یادداشتهای روزانه رضا سروری انتظار منتظَر افسر جنگ نرم بسیج در روستای شیدان مسیر ولایت پرسپولیس بهترین تیم دنیا دو بال پرواز خورشید نی ریز اشتراک گذاری و نشر اینفوگرافیک‌های مختلف عاشق امام زمان (عج) ولایت مداری رویای زیبا ... افسر جنگ نرم /*بلند صلوات*\ عاشقان ولایت عاشورائیان جانم فدای رهبر و آن زمانی که شیعه شدم فــردا

باخبر شدیم مادر خلبان شهیدمان امیر سرلشگر خلبان احمدکشوری ان تیز پرواز هوانیروز به سمت معبود پر کشید و به فرزندان عزیزش احمد و محمد پیوست این غم را خدمت مقام معظم رهبری امام خامنه ای عزیز و خانواده بزرگوار کشوری و مردم عزیز خطه مازندران تسلیت عرض نموده و به شهیدان عزیز این مادر به خاطر وصال مادر تبریک وتهنیت عرض می نمایم از طرف کلیه بسیجیان اصفهان


93/12/11::: 11:5 ص
نظر()
  
  

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005  شده. توسط یک کودک آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی دارد:
This poem was nominated poem of 2005.
Written by an African kid, amazing thought :
"When I born, I Black, When I grow up, I Black, When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black, When I sick, I Black, And when I die, I still black... And you White fellow, When you born, you pink, When you grow up, you White, When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue, When you scared, you yellow, When you sick, you Green, And when you die, you Gray... And you call me colore???



وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم... و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای... و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

 

 


91/2/11::: 3:33 ع
نظر()
  
  

میدان صبحگاه دوکوهه است اینجا؛ جایی که مثل دریا،   انگار انتهایش معلوم نیست. جایی که زمانی معراج روحانیِ عاشقان الله بود. جایی که   بسیاری در اینجا مهر شهادت بر پرونده خود زدند و برای همیشه سعادتمند شدند. درست در   چنین ساعتهایی اینجا دیگر  زمین نبود. اینجا عرش خدا بود. عرش واقعی خدا؛ چونکه   عرشیان خاکی در اینجا با خدا ملاقات داشتند. و چه عاشقانه بود آن   ملاقاتها  !
 
و اینک بعد از گذشت این همه سال من در جای آنها نشسته   ام. چشم که بسته می شود و گوش که از این اصوات دنیوی فارق می گردد به راحتی می توان   حضور آنها را در اینجا حس کرد. هنوز انگار از گوشه گوشه میدان، صدای مناجات و العفو  گفتن ها بگوش می رسد. هر جای میدان را که نگاه می کنم انگار عزیزی با خدایش خلوتی کرده و آنچنان عاشقانه با او مناجات می کند که گویا فقط، خدا مال خود اوست. هرکس فانوسی به دست و پتویی به سر کشیده، بر گناهان نکرده اش توبه می کند و ...

و من اینک اینجا نشسته ام و همچنان به شرمندگی خود فکر می کنم که آنها که بودند و من که هستم؟!! آنها چه کردند و من چه می کنم؟!! آنها چطور بودند و من الان چطورم؟!!............. 

مکه من فکه بوَد، منــــای من دوکوهـــه           

قبله من جبهه و کربلای من دوکوهه

مدینه ام شلمچه و بقیع مــــن هویــــزه 

مروه من طلاییه، صفای من دوکوهه

دیار غربت و غم و وادی عشق و عرفـان         

جای قبــول توبه و دعای من دوکوهه

اگرچه راه کربلا بسته به عاشقان است    

علقمــه و فرات و نینوای من دوکوهه

قافله رفته و دگـــر جدایــــم از شهیــدان     

مریض هجرم و فقط دوای من دوکوهه

  نامه ای به دوکوهه ...
عید برای هرکس رنگ و بویی خاص دارد. بعضی ها یاد سفره هفت سین و آجیل و عیدی گرفتن می افتند و بعضی هم  دید و بازدیدها برایشان تداعی می شود، ولی چند سالی است که عید و تعطیلات نوروز برایم یادآور چیز دیگری است. وقتی حدود ده سال پیش برای اولین بار در این تعطیلات نوروز پایم به مناطق جنگی باز شد، هیچگاه فکر نمی کردم که شاید این سفر، دلم را در گرو چیزی ببرد و اسیر خود کند. وقتی اولین بار پایم به دوکوهه رسید، هیچگاه فکر نمی کردم که دلم تا عید بعد و تجدید زیارت آن، بی قرار باشد. اما نه! همان بار اول کافی بود که هنوز عید نشده تمام همّ و غمم این باشد که یک بار دیگر، حداقل به چشم سر، محل رفت و آمد فرشتگان خاکی خدا را ببینم؛ و خدا هم دل سیاهم را نمی شکست و هر سال با هر سابقه ای که داشتم باز هم محبتش را در حقم صد چندان می نمود و  مرا در آن قدمگاه فداییان روح الله(ره) راه می داد، تا دل زنگار گرفته ام جلایی بگیرد و چند صباحی  پاکی استشمام کند و خلوص استنشاق کند....
ولی نمی دانم که امسال به کدامین خطایم این حداقل آرزویم برآوده نشد و در حسرت این دیدار سوختم. این چند روز هر بار که دیدم و شنیدم عزیزی راهی این سفر است، انگار تکه ای از دلم کنده می شد. وقتی یاد آن بهشت خاکی ایران می افتادم و یادم می آمد که چه توفیقی از من سلب شد، بیشتر دلم آتش می گرفت. یاد اروند و غروب دلگیرش! یاد طلائیه و سه راهی شهادتش! یاد شلمچه و گودال قتلگاهش! یاد فکه و رملهایش! یاد دهلاویه و ابرمردی که در آن خدایی شد! یاد هویزه و تن هایی که زیر شنی های تانکها لگدمال شد! و یاد دوکوهه ...! و یاد دوکوهه ...! دوکوهه ...! دوکوهه ...!
و ما چه می دانیم که دوکوهه چیست؟؟!!
یاد دوکوهه و ایستگاه قطارش که برای رزمنده ها "دلبر"  و "دلاور" بود! یاد دوکوهه و ساختمانهای غربت گرفته اش! یاد دوکوهه و دیوار نوشته هایش! یاد دوکوهه و حسینیه حاج همتش! یاد دوکوهه و حوض کوثرش! یاد دوکوهه و میدان صبحگاهش! همانجا که سجده گاهی بود به وسعت آسمان....

یادش بخیر! چه صفایی داشت میدان صبحگاهش! مثل دریا، انگار تمامی نداشت. یادش بخیر نیمه شبها تو وسط میدون صبحگاه می نشستم و خودم را بین رزمنده ها حس می کردم که دارند مناجات می کنند. یادش بخیر کنج همین میدون بود بود که برای آخرین بار "محمد عبدی" را دیدم .... یادش بخیر حسینیه حاج همت و کمیل خواندن حاجی....

مکه من فکه بود، منای من دوکوهه ...

یادش بخیر ساختمان گردان کمیل! یادش بخیر اون شبی که "داود" جلوی ساختمون، تو تاریکی بچه ها رو جمع کرد و به یاد شبهای عملیات از رفقایش گفت! یادش بخیر ....!
یادش بخیر ....!  یادش بخیر ....!
و من امسال از فرسنگها فاصله، دلم را روانه آن دیار کردم و با خاطراتم دلخوشم و سپری می کنم و نمی دانم که دوباره لیاقت حس کردن آن بهشت را دارم ...؟!!

 

 


  
  

غلامحسین موحد دانش در سال 1313 در  منزلی واقع در چهار راه مختاری تهران متولد شد. او در سال 1335 ازدواج کرد و در سال 1337 اولین فرزندش به دنیا آمد که علی رضا نام داشت. سه سال بعد هم در گوش دومین پسر ، با نام محمد رضا ، اذان خواندند. این دو پسر ، و دختری که چندی بعد پا به عرصه وجود گذاشت ، همه ی ثروت حاج غلامحسین و همسرش در این دنیا بودند
سال 1357 که انقلاب سلامی ، وجود خود را به رخ عالم و آدم می کشید ، حاج غلامحسین فهمید آقازاده هایش در مسیری گام برمی دارند که باید دل از آنان بردارد
نوروز سال 1361 ، جای هر دو پسر بر سر سفره ی عید خالی بود. هر دو در عملیات «بیت المقدس» دست بر آتش داشتند ، یکی در گردان حبیب و دیگری در گردان سلمان.
یکی از روزهای اردیبهشت علی رضا به خانه تلفن کرد و گفت: بابا! محمد دارد می آید . حاج غلامحسین گفت: دارد می آید یا می آورندش . علی رضا هم جواب داد می آورندش .
علی رضا در مراسم تدفین برادر ، مجبور بود به پدر تکیه کند و گام بردارد ، چون زخم های پایش هنوز تازه بود. علی رضا مدتی بعد به فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) منصوب شد و در این مسیر با فراز و نشیب هایی برخورد کرد که ... بگذریم.
مرداد ماه سال 1362 ، وقتی رفقای حاج علی بعد از کلی آماده سازی خودشان ،با خبری بد به خانه حاج غلامحسین رفتند ، یکی شان پرسید: از حاج علی چه خبر؟ و پدر که با رویایی صادقانه از رفتن آخرین پسرش آگاه شده بود جواب داد:علی شهید شده و...
پیکر حاج علی رضا ، از حاج عمران ، به معراج شهدای تهران منتقل شد و حاج غلامحسین با آقازاده ی ارشدش ، برای آخرین بار وداع کرد.
تا همین امروز هم کسی اشک ریختن حاج غلامحسین را برای پسرانش ندیده است.
حالا حاج علی رضا موحد دانش در قطعه 24(ردیف : 573- شماره :25) و محمد رضا موحد دانش در قطعه 26، انتظار قیام مولایشان را می کشند. مدت زیادی نیست که مادرشان هم به آنان پیوسته است.
خدا سایه حاج غلامحسین را از سرمان کم نکند.
روحمان با یادشان شاد

 


91/1/26::: 11:0 ع
نظر()
  
  

قدم به مناطق جنوب که می گذاری آسمان دلت بارانی می شود ، دیدگانت به اشک می نشیند وبغض سنگین راه گلویت را می گیرد . از کنار شهرها که می گذری بانگ های گرم ومعصوم ، خود تو را به ضیافت سالهای جنگ فرا می خوانند وبا تمام وجود ، زخمهای تنشان را در برابر دیدگانت به تماشا می گذارند تا روایتگر استقامت و ایثارشان باشی . آری ! وتو عاشقانه به دیدارشان می شتابی ! می دانی که هنوز حرف های نا گفته زیادی برای گفتن دارند .اما دریغ ! از محرمی که گوش به حرفهای دلشان بسپارد .

از میان شهرها غریب تر ، خرمشهر را می یابی ، خرمشهری که هنوز آثار جنگ را بر پیشانی سترگ خود به یادگار دارد ، خرمشهری که زیر رگبارهای آتش دشمن چشم های به خون نشسته اش را تقدیم غروب کند ، خرمشهری که مردانش کوهی از ایثار و شهامت بودند ، مردانی که عاشقی را در لبیک به امام ومقتدایش به اوج خود رسانده بود .

سراغ بچه های جنگ را می گیریم ، او را می یابیم مردی از تبار مردان مرد ! مردی از تبار الاله های جا مانده از قافله شهدا ! چقدر صمیمی با بچه ها برخورد می کنند !هنوز سادگی و صفای بچه های جنگ را دارد ، با حرف هایش ما را به آن سال ها می برد . گرم صحبت که می شود برایمان از خرمشهر می گوید ، نگاه اشک مهمان ناخوانده چشمانش می شود ، چنان دقیق و لحظه به لحظه وقایع را برایمان با زگو می کندکه انگار همین دیروز بوده که این حوادث اتفاق افتاده است .

می گوید ! وارد اینجا که می شوی باید با وضو وارد شوی ! چرا که قطعه قطعه این خاک بوی بچه ها را می دهد ، کوچه ای را نمی توانی پیدا کنی که آغشته به خون شهیدی نباشد . می گوید وقتی شهید سید مرتصی آوینی اینجا می آید تا از زبان بچه ها حرف بکشد نمی تواند ، چرا که اینجا هنوز هم حماسه هست ، هنوز هم ایثار هست .

وقتی ازشب سقوط خرمشهر می گوید ، یادی هم از شهید دانشجو «بهروز مرادی» می کند . از او می گوید ، از حماسه هایش ، از بزرگی روحش . می گوید : شبی که فریاد های «یا زهرا»«یا زهرای» بچه ها بلند می شود ، شبی که لحظه های ملکوتی دیدار معشوق بر چهره ها جلوه گر می شود شهید مرادی می آید درست زیر همین پل (اشاره به پل خرمشهر) صدای کارون را ضب می کند ، صدای بچه ها را ضبط می کند ، آن شب به جای اشک خون می گرید . وقتی از او علت را می پرسند ، جواب میدهد : « مگر نمی بینید کارون دارد بچه ها را با خود می برد . مگر نمی بینید صدای «یا زهرا»«یا زهرای» بچه ها از دل کارون شنیده می شود . مگر ناله های عاشقانه بچه هارا نمی شنوید که در راه رسیدن به دوست بی قراری می کنند ، می خواهم صدا ها را ضبط کنم تا برای همیشه در گوشم طنین انداز شود ، می خواهم به یاد همین بچه ها شب را به صبح برسانم ، می خواهم از همین بچه ها که عاشفانه می روند تا انتقام سیلی زهرا را بگیرند ، بخواهم که شفاعت ما را هم بکنند ، می خواهم... .» به اینجا که می رسد هق هق گریه هایش را می شنویم ، نگاهش را از بچه ها می گیرد و به سمت کارون خیره می شود . 

چشم به امواج متلاطم کارون می دوزیم . انگار زمزمه های عاشقانه بچه ها را از دل کارون می شنویم ، لحظات زیبا ، غروب دلمان را با خود می برد ، گویا غروب هم دلش به اندازه آسمان دیدگان ما بارانی است.

برگرفته از هفته نامه پرتو     شماره 620     مورخه 24/12/90


91/1/16::: 5:6 ع
نظر()
  
  
 

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد     شد. شهید دوران با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت  عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
دوران در تاریخ 7/9/1359 اسلکه « الامیه» و « البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح*المبین نیز حماسه آفرید.در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف موردنظر او ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد بغداد بود.
اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمب ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می سوخت.
کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.
سردار دلاور 40 ساله ایران اسلامی در روز سی ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.
سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه ای از استخوان پا به همراه تکه ای از پوتین عباس دروان به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.


روحمان با یادش شاد


آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامه ای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.


خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد .
نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...
علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی ) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا . علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن . علی گفت : مهرزاد مریضه پروانه دست تنهاست . قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند .
پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده . به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است . علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه ؟
دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ، تو رستوران متل ریسکس نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود .
اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم .
خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم . علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .
بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند . اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است .
مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی . نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه . از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید . بگذریم
از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند . درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم .
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که می بیند انگار من را دیده .
سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد .

مواظب خودت باش
همسرت عباس - مهر ماه 1359


  
  

سازنده ترین کلمه گذشت است      آن را تمرین کن
پرمعنی ترین کلمه ما است       آن را به کار بر
عمیق ترین کلمه عشق است        به آن ارج بده
بی رحم ترین کلمه تنفر است     با آن بازی نکن
خودخواهانه ترین کلمه من است       از آن حذر کن
ناپایدارترین کلمه خشم است      آن را فرو بر
بازدارنده ترین کلمه ترس است    با آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه کار است       به آن بپرداز
پوچ ترین کلمه طمع است        آن را بکش
سازنده ترین کلمه صبر است     برای داشتنش دعا کن
روشن ترین کلمه امید است        به آن امیدوار باش
ضعیف ترین کلمه حسرت است      حسرت کش نباش
تواناترین کلمه دانش است       آن را فرا گیر
محکم ترین کلمه پشتکار است     آن را داشته باش
سمی ترین کلمه شانس است      به امید آن نباش
لطیف ترین کلمه لبخند است     آن را حفظ کن
ضروری ترین کلمه تفاهم است     آن را ایجاد کن
سالم ترین کلمه سلامتی است      به آن اهمیت بده
اصلی ترین کلمه اعتماد است      به آن اعتماد کن
دوستانه ترین کلمه رفاقت است      از آن سو استفاده نکن
زیباترین کلمه راستی است        با آن روراست باش
زشت ترین کلمه تمسخر است       دوست داری با تو چنین شود؟!
موقر ترین کلمه احترام است      برایش ارزش قائل شو
آرامترین کلمه آرامش است        آرامش را دریاب
عاقلانه ترین کلمه احتیاط است       حواست را جمع کن
دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت است       اجازه نده مانع پیشرفتت شود
سخت ترین کلمه غیر ممکن است        غیر ممکن وجود ندارد
مخرب ترین کلمه شتابزدگی است         مواظب پل های پشت سرت باش
تاریک ترین کلمه نادانی است         آن را با نور علم روشن کن
کشنده ترین کلمه اضطراب است         آن را نادیده بگیر
صبور ترین کلمه انتظار است               منتظرش بمان
با ارزش ترین کلمه بخشش است            برای بخشش هیچوقت دیر نیست
قشنگ ترین کلمه خوشرویی است            راز زیبایی در آن نهفته است
رسا ترین کلمه وفاداری است          بدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است
محرک ترین کلمه هدفمندی است        زندگی بدون آن پوچ است

      و
هدفمند ترین کلمه موفقیت است          پس پیش به سوی موفقیت


91/1/12::: 11:0 ع
نظر()
  
  

آنان که تجربه های گذشته را به خاطر  نمی آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

-
از میان کسانی که برای دعای باران به میعادگاه می روند تنها کسانی که با خود چتر می برند به کارشان ایمان دارند.

-
پیچ های جاده آخر جاده نیستند مگر این که خودت نپیچی.

-
وقتی به چیزی می رسی بنگر که در ازای آن از چه گذشته ای.

-
آدم های بزرگ شرایط را خلق می کنند و آدم های کوچک از آن تبعیت می کنند.

-
آدم های موفق به اندیشه هایشان عمل می کنند اما سایرین تنها به سختی انجام آن می اندیشند.

-
گاهی خوردن لگدی از پشت برداشتن گامی به جلو است.

-
هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قائل نیست دل نبند.

-
همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می دهد به راحتی دل بکنی.

-
با هر کسی مانند خودش رفتار کن تا نتیجه و عکس العمل کارش را قلبا احساس کند.

-
هرگز به کسی که حاضر نیست برای تو کاری انجام بده، کاری انجام نده.

-
به کسانی که خوبی دیگران را بی ارزش یا از روی توقع می دانند خوبی نکن اما اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش.

-
قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

-
هرگاه با آدم های موفق مشورت کنی شریک تفکر روشن آنها خواهی بود.

-
وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد.

-
به خودت بیاموز هر کسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

-
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که زندگیت را روشن می کند.

-
همیشه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی، چیزی رو بنویس که بتونی امضاش کنی و چیزی رو امضاء کن که بتونی پاش بایستی.

-
هرگاه نتونستی اشتباهی رو ببخشی اون از کوچکی قلب توست، نه بزرگی اشتباه.

-
عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار را در نظر بگیری.

-
آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهایی را که باز می شوند نبینی.

-
تملق کار ابلهان است.

-
کسی که برای آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند.

-
آنکه برای رسیدن به تو از همه کس می گذرد عاقبت روزی تو را تنها خواهد گذاشت.

-
نتیجه گیری سریع در رخدادهای مهم زندگی از بی خردی است.

-
هیچ گاه ابزار رسیدن به خواسته دیگران نشو.

-
اگر می خواهی اعمالت مورد پسند خدا باشد، در سختیها از خودت بگذر، دیگران را قربانی نکن.

-
از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کنی.

-
دوست برادری است که طبق میل خود انتخابش می کنی.

-
لیاقت محبت و مهربانی دیگران را داشته باش.