قدم به مناطق جنوب که می گذاری آسمان دلت بارانی می شود ، دیدگانت به اشک می نشیند وبغض سنگین راه گلویت را می گیرد . از کنار شهرها که می گذری بانگ های گرم ومعصوم ، خود تو را به ضیافت سالهای جنگ فرا می خوانند وبا تمام وجود ، زخمهای تنشان را در برابر دیدگانت به تماشا می گذارند تا روایتگر استقامت و ایثارشان باشی . آری ! وتو عاشقانه به دیدارشان می شتابی ! می دانی که هنوز حرف های نا گفته زیادی برای گفتن دارند .اما دریغ ! از محرمی که گوش به حرفهای دلشان بسپارد .
از میان شهرها غریب تر ، خرمشهر را می یابی ، خرمشهری که هنوز آثار جنگ را بر پیشانی سترگ خود به یادگار دارد ، خرمشهری که زیر رگبارهای آتش دشمن چشم های به خون نشسته اش را تقدیم غروب کند ، خرمشهری که مردانش کوهی از ایثار و شهامت بودند ، مردانی که عاشقی را در لبیک به امام ومقتدایش به اوج خود رسانده بود .
سراغ بچه های جنگ را می گیریم ، او را می یابیم مردی از تبار مردان مرد ! مردی از تبار الاله های جا مانده از قافله شهدا ! چقدر صمیمی با بچه ها برخورد می کنند !هنوز سادگی و صفای بچه های جنگ را دارد ، با حرف هایش ما را به آن سال ها می برد . گرم صحبت که می شود برایمان از خرمشهر می گوید ، نگاه اشک مهمان ناخوانده چشمانش می شود ، چنان دقیق و لحظه به لحظه وقایع را برایمان با زگو می کندکه انگار همین دیروز بوده که این حوادث اتفاق افتاده است .
می گوید ! وارد اینجا که می شوی باید با وضو وارد شوی ! چرا که قطعه قطعه این خاک بوی بچه ها را می دهد ، کوچه ای را نمی توانی پیدا کنی که آغشته به خون شهیدی نباشد . می گوید وقتی شهید سید مرتصی آوینی اینجا می آید تا از زبان بچه ها حرف بکشد نمی تواند ، چرا که اینجا هنوز هم حماسه هست ، هنوز هم ایثار هست .
وقتی ازشب سقوط خرمشهر می گوید ، یادی هم از شهید دانشجو «بهروز مرادی» می کند . از او می گوید ، از حماسه هایش ، از بزرگی روحش . می گوید : شبی که فریاد های «یا زهرا»«یا زهرای» بچه ها بلند می شود ، شبی که لحظه های ملکوتی دیدار معشوق بر چهره ها جلوه گر می شود شهید مرادی می آید درست زیر همین پل (اشاره به پل خرمشهر) صدای کارون را ضب می کند ، صدای بچه ها را ضبط می کند ، آن شب به جای اشک خون می گرید . وقتی از او علت را می پرسند ، جواب میدهد : « مگر نمی بینید کارون دارد بچه ها را با خود می برد . مگر نمی بینید صدای «یا زهرا»«یا زهرای» بچه ها از دل کارون شنیده می شود . مگر ناله های عاشقانه بچه هارا نمی شنوید که در راه رسیدن به دوست بی قراری می کنند ، می خواهم صدا ها را ضبط کنم تا برای همیشه در گوشم طنین انداز شود ، می خواهم به یاد همین بچه ها شب را به صبح برسانم ، می خواهم از همین بچه ها که عاشفانه می روند تا انتقام سیلی زهرا را بگیرند ، بخواهم که شفاعت ما را هم بکنند ، می خواهم... .» به اینجا که می رسد هق هق گریه هایش را می شنویم ، نگاهش را از بچه ها می گیرد و به سمت کارون خیره می شود .
چشم به امواج متلاطم کارون می دوزیم . انگار زمزمه های عاشقانه بچه ها را از دل کارون می شنویم ، لحظات زیبا ، غروب دلمان را با خود می برد ، گویا غروب هم دلش به اندازه آسمان دیدگان ما بارانی است.
برگرفته از هفته نامه پرتو شماره 620 مورخه 24/12/90